سفر به انتهای شب



از اونجایی ک سید مارو به این چالش دعوت نمود، گفتیم که در این صبح تقریبا سرد پائیزی توی سالن مطالعه خابگا با بندو بساط مشتق و دیفرانسیل بنویسیم.ببخشید که کامنتارو دیر جواب میدم، همشونو میخونم و حتی موقع خواب بهشون فکر میکنم ولی میخوام سر وقت و حوصله جواب بدم.

"ریحانه عزیزم.الان من ۱۸ سالمه و تو هم ۱۸ سالته.با اختلاف چند دقیقه دارم برات مینویسم.برای اینکه باور کنی من خودتم  باید بگم تو چند ثانیه پیش ناخنتو خوردی.من دارم برات از چند دیقه اینده حرف میزنم چون هرچی فکر کردم که این ۱۸ سال عمری که خوردی و خوابیدی کجاش تو پازل زندگیت نبوده هیچی به ذهنم نمیرسه.از هرچی خداستم خرده بگیرم نیمه پرش دهنمو بست.و حتی از چیزهای اشتباه که درد هم داشتن،مثه اینکه شکایتی ندارم‌.اگر هنوزم باور نمیکنی من خودتم باید بگم در ساعت ۸:۲۰ دیقه صب داشتی به موهای دختر روبروییت که پشتش بهته نگا میکردی.ریحانه عزیز،به فاصله چند دیقه برات مینویسم چون این چند دیقه ها هستن که زندگیتو میسازن.چند دیقه کتاب چند دیقه خندیدن چند دیقه حرف زدن، بیرون رفتن،خوابیدن و صد البته چند دیقه درس خوندن.این چیزها مگر چیزی به جز روند زندگی توان؟نه.پس قدر این لحظاتو بدون.چون زندگی همین چند دیقه هاست.دوست دارم.ماچ پس کلت"

دعوت میکنم از: مهدی/نوترال/شبگرد تنها(اسم وبلاگت نیست ولی اونشب تو کامنتا این لقبو بت دادیم.یادته؟)/گلشید/محیا

قربان همتون.۸:۲۶ دقیقه صبح. 

عکس زیر تصویر نیم رخ چهره منه که دیشب تو پیاده روی هفتگی فیزیک تا رصد خونه با تلسکوپ بچه ها گرفتن.عجب جایی بود خدایی.به اون ۳ ۴ کیلومتر پیاده روی رفت و برگشتش می ارزید.زحلم دیدیم.


in the name of physicsGod

همین اول کار بگم که چقدر دلم براتون تنگ شده بود. اصلا وقتی میدیدم تعداد ستاره های روشن داره نجومی میشه و من حتی تو خط دانشگاه تا دانشکده علوم نمیتونم پستاتونو درست بخونم عذاب میگرفتم! فقط تونستم سر کلاس مبانی کامپیوتر دو سه تا وبلاگ بخونم و اها! چند شب پیشم که داشتیم با بچه های کلاسمون تو گروه واتس اپ به قصد کشت! خین و خین ریزی میکردیم تونستم پستای دو سه نفر دیگه رو بخونم. خلاصه ماچ پس کله همتون و بریم که داشته باشیم:

خوابگاه اِرم 14 بلوک لاله اتاق 204 طبقه دوم: دستمال کاغذی بردارین که میخوام روضه شیب نود درجه در دانشگاه تا خوابگاهو بخونم. فضای اصلی خود دانشگاه که تقریبا شبیه یه محله بزرگه. بعدش شما سلف رو رد میکنی ، از گِیت رد میشی و وارد جاده مارپیچی میشی که یا الله! از 6 طرفش کوچه کوچه و خوابگاه خوابگاست. شما مسیر اصلی وسط رو میگیری و تا جون داری میری بالا و وقتی میرسی که 12 جز اول قران رو با ترتیل عبدالباسط خونده و  اشهد ان لا الله الاالله رو با فاتحه تموم کرده باشی. خیلی هارو میبینی که اون وسط لای چمنا شهید شدن. یه سریا مجروحن و دارن روی پیاده رو خودشونو میکشن بالا. خودتو میندازی وسط جاده که شاید بشینی ترک نیسان ابیِ اما اونم بهت محل نمیده. خلاصه که میری تا ته و بعدش میرسی به ارم 14. پله هارو میای بالا و به حیاط بزرگ میرسی که از چهارطرفش لاله و نسترن و بهار و باران قد کشیدن. میای جلو و باغچه ها و درختای پر از گنگیشک(به قول یکی از هم اتاقیام) رو رد میکنی و بینشون یه چیز دایره رنگ بزرگ میبینی!0 _0 به اسم حوووووض! ^_^ خالی البته. شب اول این حوض را پِنت حوض نامیدم و پنت حوض نام گرفت و هر شب سبد سبد سپیده مبارکه دانشجویای نو رسیده میان میشینن اون کف. اینجانب بندری میخونم، یکی از داخل اتاقا به صورت نامحسوس ضرب میگیره یکی لری میخونه و ما همه هوار میزنیم آی وله (((: غیبت میکنیم، جیغ میزنیم، بحث میکنیم، گریه میکنند حتی! و زندگی میکنیم اون وسط. بعدشم میان جمعمون میکنن و ما هنوز دانشجو نشده میریم که سفارت این سکوتِ نظامیِ اجباری رو با عربده فتح کنیم. (دوبار تعهد دادم دوستان تا الان.دوبارشم چون دیر اومده بودم درارو همه قفلیده بودند >.<)

اتاق گریفیندوری من: اتاقامون 6 تخته هستن. یکیمون هنوز که هنوزه نیومده. (رو تختش ظرفارو میزاریم و من همه لوازم جانبیمو گذاشتم تو کمدش. خلاصه وقتی بیاد فکر کنم باید کف اتاق بخوابه(((: ). یکی از دخترا اسمش ثمینه. اصفهانیه. دوتا دیگه فریبا و بیتا از بوشهر و یکی دیگه ریحانه هم اسم خودم! از سیرجان. تازه هم کلاسیمم هست. من تخت بالا روبروی بالکن میخوابم. حموم دشوری و اشپزخونه و هرچی که هست خیلی بزرگه!خیلی! ادم حس میکنه یه قتلی رخ داده اونجا. شب اول مثل یک موجود وفادار! ترسیده بودم و هر 5 دیقه یه بار داد میزدم کی بیداره؟ که خب همه خواب بودن و فقط این تاریکی بود که قرنیه مارو جر داده بود و میخواست بگه : لولو!

هاگوارتز: برای اینکه به دانشکده های خود بروید باید ابتدا ان مسیر پر شیب استغفرالله رو بیاید پائین بعدش بروید تا وسط دانشگاه اصلی و بعدش بروید سر ایستگاه 3/4. خب روز اول ساعت 8 صبح beliver رو پلی کردم و با دوستم راه افتادیم رفتیم. اون رفت چهارراه ادبیات و من پردیس علوم. اتوبوس هی میرفت بالا، هی این شیرازو بیشتر میومد زیر پای ما. به حدی که وقتی روبروی دانشکده فیزیک/شیمی و ریاضی پیاده شدم، از نرده ها رفتم بالا و بی نهایتِ گسترده شهر تو بغلم بود. بعدش با کلی ازمون و خطا رفتم داخل دانشکده خودمون. تو سالن بخش شیمی جفت یه خانمی نشستم و شروع کردیم حرف زدن. از همون اول گفت شما جنوبی هستی؟! گفتم اره و ادامه بحث. جنایات و مکافات میخوندم که رفتم تو بخش فیزیک و به زور بلاخره کلاس درس خودمونو پیدا کردم. داشتم میرفتم سمتش که دیدم یه دختر لاغر هم از اون ور داره میره جلوتر من رو که دید اومد و باهم رفتیم داخل. چراغا رو روشن کردیم و کم کم کلاس شلوغ  شد. اسمش رو فیزیکی الصل سایلنت سیو کردم.وقتی بقیه دخترا اومدن شروع کردم حرف زدن و اونا هم گفتن جنوبی ایی؟گفتم اره.(کثرن میگفتن چرا لحجه نداری؟ مگه شما نباید "مو" زیاد بگین؟(((:)

چه کنم؟ این ملکول های پرعطش برای شناخت بقیه به درو دیوار میزدن و همین شده بود که هنوز نرسیده نصف دانشگاه رو شناختم.

آشکاری یک غم بزرگ در شب اول_مکان: پنت حوض: "روز اول به شدت پر انرژی بود" (قسمتی از نامه من به چارلی،همسفر راه حقیقت). فقط بدونید که اونشب فال انداختم و آمد: چگونه شاد شود اندرون غمگینم/به اختیار کز اختیار بیرون است.زیرا اوایل مسیر امده بود: می خور که عاشقی نه به کسبست و اختیار،این بود سرنوشت ز دیوان قسمتم.

فقط بدونین که عاشق ندیدم جز یکی. خانم 35 ساله ایی که اون هم منو درون منو و تب داغ منو دیده بود.6  سال بود عاشق فیزیک بوده و حالا با یه بچه دو ساله از پارسیان (نزدیک بندر عباس) اومده بود خونه مادرش در جهرم و هر روز 6 صبح حرکت میکرد تا به کلاس برسه. سرانجامش خوش نشد دوستان. خوابگاه متاهلی گیرش نیومد و رفت. و چشم من رو تا اخرِ دوره فیزیکی زندگیم خیره گذاشت به شوق دیدن یک عاشق.(البته تو واتس اپ در ارتباطیم)

پارت اخر_متفرقه ها: رفتم دفتر استاد مشارمون با یه اقای دیگه داشتن درمورد یک تخته پر از تصاویر انتزاعی سه بعدی بحث میکردن. گفتم بگین. گفتن اگر بگیم فکر میکنی دیوانه ایم. گفتم عاشقان دیوانگان راه حقیقت اند. گفتند و گفتم و لبخند شدیم./ یه حیاط پشتی بالای پشت بوم کنار سلف پیدا کردم. پاتوقمه/ کافه_کتاب فروشی دانشگاه مثل بهشته. a real heavan. با فیزیکی الصل سایلنت اون ته نشستیم گیتار زد و خوندیم . خاطره شد/هر روز کلاس یک شیشه دلستر. هر روز یک گلدان بیشتر برای گل ها!/ قیافه یکی از پسرای کلاسمون شبیه استیون هاوکینگه. یکی شبیه زانیار خسروی.یکی شبیه اد شراین/تو اتاق 203 نسترن یه پاترهد دیدم! اسمش مهساس، نفت میخونه. هوافضا دوست داشت.از اسمون رسید به زمین. پیکسل هری پاترمو دادم بش. همیشه یه چیزی هست که اونو یادم بندازه/ یکی از پسرای کلاسمون صداش شبیه شجریانه!ریک اند مورتی هم میبینه ^_^/ ساعت 3 تا 6 سوار ون میشیم میریم بالا تا خوابگه 14/ استاد ائین دانشجویمونو دوس دارم/ هر چارشنبه کلاس هارا میپیچانیم و میرویم سمینااار. این هفته کوانتای انرژی تاریک بود.اینقدر پشیمونم که همشو ننشستم/ اولین بار رفتم حافظیه و حس کردم به خدا نزدیک ترم/ غذای سلف خوشمزس/ اصلاح صورت به قیمت دانشجویی خوابگاه ولایت 11/ راننده اسنپه که پریشب باش رفتیم پارامونت کشاورزی دانشگاه شیراز میخوند،گفت پائیز برین اونجا یه سر بزنین میگین شمال چیه/ عای لاو مای وبلاگ/ یکی از بچه های خوابگاهمون جز گوش میده!/عای لاو مای وبلاگ بیشتر از عای لاو مای وبلاگ خط قبل/تو دهنادی بهمون کتاب کپی انداختن پول اصل رو گرفتن.

تصویری از اتاقم:

پی نوشت: چه خبر؟


این چیزی که میخوانید مخلوطی از حرف های پشت تلفنی من و دوستم هست.و مثل قبلی ها سفر نامه نیست.بیشتر یه جور سفرنامه روزهای گذشته و نگذشته بچگی هست.
گلدان نبودیم که با افتاب خشکمان بزند یا با اب شاد شویم. بلا نسبت انسان بودیم،هرچند هر دو گلی.هرچند کلید اسرار طور، ساخته دست. و هرچند هردو شکسته. ولی ما انسان بودیم.

پشت حیاط مدرسه نشسته بودیم و من جمعیتی را دور خود گرد کرده بودم و سخن میراندم. کسی در جمع بود که با سالها دوستی، نمیتوانست پل بزند و نخ صحبت را از کلافش دراورد. سکوت سیکینیفی بود که به روی هم میگرفتیم تا خدای نکرده با زبانمان دیگری را مراعت نکنیم. روزی را که بتوانم با او راه بیایم نارسیدنی بود! ناممکن و دور و ابدا و به هیچ وجهه.

سنگ هایی را که مردم قلبم به کعبه مغزم میزدند را پرت میکردم روی ادم های شنونده ام. که نر ها مثل لواشکند.ادمیزاد کی توانسته است با خوردن یک غذا زندگی کند، یا اصلا زندگی کند اما به چلو کباب هم فکر نکند؟ تازه چلو کباب، با نان سنگک و نوشابه؟ مگر داریم. دعوایی بود بین منطق سر خم کرده دربرابر طغیان افکار 15 سالگی.

جایی که مصمم بودم وصله ایی در این دنیا ندارم و در بی تخته ی زمانم، به قول گوگوش در یکی از فیلم هایش، غریب اشنایی چراغمان را روشن کرد. سالها گذشت و شبی امد به اسم نه سپتامبر. عجیب این ماه خارجیِ بلاد کفری همان شهریوری بود که 31امِ 96اش ترانز برق ترکیده و چراغ که هیچ،مارا نیز خشک کرده بود. نه سپتامبرِ مصادف شده با نه عاشورا. امیخته با کوپن دوستی های "دارم میرم دسته" ایی.

تکرار مکررات تماس با سوهان روح،ان دوست ناممکن،که حال مونس جان شده بود. که فلانی! امسال محرمِ حرامِ گناه جار زده بودیم و روسیاه، محرمِ معصیت های نصفه و نیمه و بی سرانجام شد! و کمانمان که کشیده شد و عشق را هدف گرفت، گفت همگی مان مست بودیم. که مردگان ان سال بهترین زندگان بودند. آری. که چقدر زیادند دور ما کسانی که عاشق اند و زندگی دارند. زندگیشان مالامال از خوشبختی است اما گچ نشده است روی سوراخ سمبه های گذشته. و چقدر زیادند دل هایی که چشمشان میل کشیده شده است و کورِ حسرتِ بر دل نشسته شده اند. و تا قیامت یادمان خواهد ماند ادم هارا. هرچند پلکی به روی همِ حقیقیمان نزده باشیم و ندیده باشیم و نشاید که ببینیم. خدا راهم ندیده دست به یقه شدیم،ادمیزاد که سهل اندر سهل است.
پایان این نوشتارم و نمیدانم که ایا انسان بودیم؟ درست است متوقعیم که گلدان نیستیم، اما گلدان یک سرو گردن از ما بالا تر است انگار.لااقل اگر سوسن و سنبل و پروانه گرد گل ندارد،کاکتوس دارد که مرهم خاک خشکش بشود.
عجیب است که اسفند 95 فکرش را هم نمیکردم شهریور 98 یک سری حرف هارا بگویم،فکرش را نمیکردم امین روز ماهی برسد که اینگونه به مثابه پرچم ایران،بگذاردمان روی چوب خشک! هرچند مشرقی هستم و خاور میانه ایی و ایرانی و خوزستانی،ولی باز هم فکرش را نمیکردم.

کوچه هفت پیچ: زندگی انقدر پیچیده شده که باید با تلوزین هم صیغه محرمیت جاری کنیم.

نظر خواهی: تصمیم گرفتم یه قسمت ایجاد کنم توی وبلاگ و پادکست بخونم و بزارم.نظرتون چیه؟گوش میدین؟در حد 15/20 دیقه؟ داستانای کوتاهی که میشناسین رو معرفی کنین حتمن(:

معرفی: وبلاگ خیال پرداز نادان را نگاهی بندازید.فراخوانی برای وبلاگی ها داده است.تا دور هم جمع شویم.

عکس: از کامیک کنستانتین است.همدیگر را اینگونه دوست داشته باشیم که:مثلا من ماگم را خیلی وست دارم.دوستم به من هدیه تولد داده.خانم 1 عاشق کلاهش است که مادرش برایش بافته.اقای2 پیراهن شماره هفت کریس رونالدویش را دوست دارد.اگر همدیگر را به اندازه حبی که به اشیامان داشتیم دوست می داشتیم،چقدر دنیا گل و بلبل میشد.

راستی : اگر کسی بلد است با اف ال استودیو کار کند حتمن دستش را بگیرد بالا!


وقتی نگاه میکنم به نبض این روزهای گرم تابستان و کولر گازی و ظرف انگور حس میکنم خوشبخت ترین ادم دنیا هستم.انگار کل دنیا را چپانده اند در یک وجب جای من که از عرض پتوی زیرم نمیکند.انقدر خوب که میشود با یارانه40 هزارو پونصد جهزیه خرید و تا انتالیا رفت و این چی چی است اکستیشن تهرانی را روی کله عروس راه انداخت.فکرش را بکنید اهل چیپس سرکه ایی باشید،ماست خنک در یخچال موجود باشد بریزید در هم و بزنید بر بدن.خانواده دورتان باشند.دوستان خودشان بیایند به دیدنتان.ایام به کام باشد.

خلاصه وقتی قبلا ها به این منو این همه خوشبختی محاله ها فکر میکردم دلم نمیخواست از جایم تکان بخورم.برای چند ساعت مواد میکشیدم و کیف میکردم.اما گویا پوست کلفت شدم.و صدم ثانیه ایی هم دیگر تاثیر نمیزارد.مثل اکثر ادم های ساله بند اعصابم نازک شده است و انگار همیشه در یک اتاقم که دیوارهایش هوس کرده اند به هم برسند و مرا مچاله کنند.مثل اکثر ادم های ساله درگیر اصل هایی که انگ حاشیه بهشان میزنم.در حال قطع و وصل کردن پیوند های دوستی.سروکله زدن با اعتقادات و عقاید.گیج در مفاهیمی که "چون اسم دارند" بهشان میدان داده ام که فکرم را مشغول کنند.مثل اکثر ادم های ساله فرار میکنم از مسیر های از پیش تعین شده.و دیر میفهمم این مسیر از پیش تعین نشده قبلا برای من رزرو شده بوده است.

با چشای بی فروغ

میون راست و دروغ

خودمو گم میکنم

توی این شهر شلوغ

صدای زنجیر توی گوشم میخونه

تو داری از قافله دور میمونی

سرتو خم کن که درا وا میشن

تا ببینن پشت کنکور میمونی

خلاصه که در حال حاضر که 29 مرداد است بیشتر از همیشه احساس بی تعلقی دارم.این را چند روز پیش نوشتم،در چنل تلگرامم که در ان چیزهایی رو مینویسم که نمیتوانم به کسی بگویم:

همیشه در همه حرف هایم رنگ رفتن را به خود میگیرم.روزی از این جا خواهم رفت و شناسنامه و هویتم را در شط بهمنشیر خواهم انداخت.نه برای اینکه از دست کسی فرار کنم یا فشار باعث شده باشد از خانواده و زندگی شان متنفر باشم.فقط به این دلیل که به نتیجه حقیقی اینکه "بی هویت بودن یعنی اجتماعی از احساسات بی درو پیکر" برسم.اسمم دیگر برای بروز عواطفم پرچم دار بی ابرویی نشود.بی هویتی چیز قشنگیست.به تو کمک میکند همه چیز را بی مرز ببینی و جسارت رفتن همه راه ها را داشته باشی.مسیر های بی بازگشت را طی کنی.از در های تنگ عبور کنی و صحن های اذین بندی شده را پشت سر بگذاری.این باعث میشود بفهمی چقدر"همه" ایی.باعث میشود به دنیا و متعلقاتش دل نبندی.اگر باور به اخرت داری راه ان را برای خودت هموار کنی.اصلا خدا را در بین ادم ها ببینی و بفهمی کیست.انوقت با قلبی که یقین دارد معتقد شوی.نه از روی اجباری که نمیدانی سر منشاش از کجا اب میخورد.پدر و مادرت هم نمیدانند.بقیه هم همینطور.فقط "میدانند"که باید اینطور باشد.وقتی بی هویت باشی باید ها برایت رنگ میبازند و کسی نیست که تورا برای اینکه"کسی نیستی"مواخذه کند.چون  در عین تنهایی، همه ایی.و همه تو.و ازاد.و رها.و بی قیدو شرط به سمت اخر دنیا. 22 مرداد.

توی این دریا نمیخام

نهنگ کوری باشم

پشت این درهای قفل

علی کنکوری باشم

و این را دیروز بر علیه خودم نوشتم:

بعضی واقع هست که دوس داری بدونی توی این دنیا چی کاره ایی.دقیقا کجاشی.دنیات که پله ایی نباشه همیشه سردرگمی.50 درصد وجودت عذاب وجدانه اینه که چرا به جای مسیر مزخرف و زانو درد اوره پله رو اوردی به مسیر بینهایتِ گرمِ عطش اور صحرا.داری کی رو امتحان میکنی.چیرو میخای ثابت کنی.عین ادمایی شدی که تو کتاب دینی حرفشونو میزنن.شدی ادم اموزش پرورشی.تو خط همیشگی.تو خط معمولی.اسمون ابی زمین پاک.عامو گی شدی.رسالت چیه.از رسالت پیش کی حرف میزنی حاجی.خودت داری از رسالت خودت فرار میکنی.به بقیه میگی:اگه رسالتت اینه بمون تا پرشکی در بیای؟!.چی میگی اصلا.چییییییییییی داری میگی.

به نظرتان رسالتی هست؟ایا رسالت ها را باید خودمان پیدا کنیم یا قرار است نشانمان بدهند چیست؟

میدانم رسالتم چیست.اما اگر "مردی از شهر برون اید و کاری بکند" را که حافظ بارها برایم باز کرده است،اگر ان مرد که در تعبیر حافظ ایه قرانش میگفت: مردی از اخر شهر می اید برای نجات،من باشم.انوقت باید خودم را اماده کنم برای ترک کردن؟

برای رها شدن باید چه چیز را فدا کرد.

فکر کنم دست اخر همه باید دستمان را بشوریم و برویم.

تا حالا خواستید بروید؟کی؟کجا؟چگونه؟با چه کسی؟چرا؟

من را ر مسیر فکر هایتان جریان دهید تا بتوانم ببینم.

معرفی: وبلاگ خلسه معلق جدید است!

کتاب:شب های روشن داستایوفسکی.خیلی قشنگه.بخونین حتمن.جالبه.ترجمش حتمن سروش حیبیبی باشه.

چقدر هوا گرمه! انچه در گیومه است در پاراگراف دوم سخنی از کلمانتین است.

اهنگ سرگردون داریوش رو گوش بدیم!


به نام خداوندی که میداند کجاها حال بگیرد و حال بدهد.

حدودا چهار روز و اندی میگذره از اعلام نتایج کنکور سال 98.و همونطور که محضر حضورتون هست نصف "وبلاگ های به روز شده" ی بیان شده "شاخ کنکورو شکستم/کنکور خدا لعنتت کنه/خدایا چرا اینقدر بدبختم؟/چرا به دنیا اومدم؟/خوشبختی سلام!"خلاصه که منم اینارو دیدم یه عذرخاهی به همه بچه هایی که تو صندوق پستیشون اعلام خوشحالی نکردم.دلم میخواست باتون ساندیس هارو به هم بزنیم و تا صبح که افتاب میزنه تو فرق سرمون، برقصیم و شاد باشیم. اما افعال همگی گذشته اند.با این وجود، از صمیم قلب امیدوارم به هرچی میخواید برسید و بیخیال حال گرفته یه چند صد هزار از دسته "ما".

اومدم یه شرحی بدم از حال اون روزم و چون شما غریبه نیستین بی سانسور همشو میگم:

1)خواب بودم!_بلن شو سنجری پیام داده! بلن شو!اعلام نتایجه!

انگار برق 220 ولت بهم وصل کرده بودن.دستام میلرزید.لپ تاپو وا کردم زنگ زدم بابام گفتم بابا کدو بخون!دیدم قطع کرد خودش زنگ زد گفت منم دارم وارد میشم.خوندو اینتر زدم و صفحه قرمز اعلام نتایج خورد تو صورتم.سریع این مسطلی خاکستریه که گوشه صفس رو کشیدم پائین.

2)تو حیاط نشسته بودم.مامانبزرگ با دو سه متر اختلاف نشتسه بود اونور.مامانم رفت بیرون.تکیه داده بودم همونجایی که اولین بار تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم._میدونی من واقعا چی فکر میکنم؟ اینکه به چه دردی میخورم دقیقا؟!

3)تلفنارو جواب نمیدم.پیامارو سین نمیکنم.همه رو گذاشتم بایگانی._ دوستت داره زنگ میزنه!عمت داره زنگ میزنه!از اصفهان دارن زگ میزنن!دختر عمت داره زنگ میزنه!

_بگو رفته دشویی.بگو تو حمومه.بگو خوابیده.قطع کن اصلا اونو.گوشی رو خاموش میکنم الان.

4)بابام زنگ زد.جواب که دادم هیچی نگفت.برام ابی گذاشته بود._عیبی نداره.بد نشده که.

_من شرمندتم بابا.شرمنده.

5)خواب بودم.داشتم فکر میکردم که همه رو جمع کردم دور هم دیگه خودم نرم.بگم نمیام._بیا بگیر این دوستت ده بار زنگ زد!معلمتم سه چهار بار زنگ زد.

_گوشی رو بده.

 انگشتمو فشار دادم  رو اخرین شماره ناشناسی که زنگ زده بود._ریحانه چرا هنوز خوابی!لامصب ما قرار داریم الان ساعت شیش و نیمه!

_باش.دارم لباس میپوشم.

بلن شدم.رفتم حموم.تو حموم یادم اومد به یکی از دوستام نگفتم ساعت چنده.زنگ زدم بش گفتم.هفت بود که سوار ماشین شدم.یک کلام با بابام حرف نزدم.تا اینکه خودش سر بحث رو باز کرد.دم کافه پیاده شدم.بغل و ماچ و اینا.رفتیم طبقه بالا.جمع 6 نفره خیلی خوبی بود.خیلی خیلی خوب.جای شما خالی.معلممون همرو رسوند.رفتم اموزشگاه.تمام سلول های بدنم داشتن میخندیدن و از شادی به زور کنار هم جا گرفته بودن.قیافه بقیه داغون بود.باشون حرف زدم.یکی از پسرا 800 تجربی شده بود.

6)زن عموم شام درست کرده بود.اومد خونمون.همه شاد بودن.اومدن دنبالمون.سوار شدیم رفتیم بچرخیم.تو مغازه عاموم یه ادم قدیمی رو دیدم.سلام کردم.خدافظی کردم.رفتم.تا 3 بیرون بودیم.تا خرمشهر رفتیم.شلوغ بود.تو پارک حجاب سرسره بازی کردم.شاد بودم.حس میکنم شاد هستم.حس میکنم شاد خواهم شد.

7)گذشت.یه چند روز گذشت.امروز با بابام رشته هارو در اوردیم.دفترچه رو نگا کردیم.کد رشته هارو نوشتیم.امید بستیم.توکل کردیم.به قول چارلی "معجزه ها همیشه توی انتخاب رشته هاست" و به قول کیارش "تو انتخاب رشته هاس که همه چی خراب میشه"

_به معجزه اعتقاد داری؟

_اره.

_پس برو با ریچارد فایمن و انشتین و پلانک و ماکسول و بور و کوری و نیوتن و هایزنبرگ و بقیه خلوت کن.عکساشونو بزار و تصمیم خودتو بگیر.

_همین کارو میکنم.

گوش بدیم به اهنگ شب زده از ابی.


ازدواج حضرت فاطمه و اقا امیر المومنین رو تبریک میگم.

ایشالا همه جونا، مجردا، بی پولا، سربازی نرفته ها، جهزیه ندارا، مهریه سال تولدیا، مطلقه ها، بیوه ها، دم بختا، بی کارا، اس و پاسا، عاشقا، شرایطیا، مورد دارا، همه و همه! دست گل عروسی رو تو هوا بقاپن و برن سر خونه زندگیشون.

راستی  کمپین کوله پشتی اقای سه نقطه رو  یادتون نره.

گوش بدیم به اهنگ چرا نمیرقصی از خدا بیامرز ویگن!


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تاریــــــخ حاج منـــــــــعم امیررضا کامیار نقاشی ساختمان-رنگ آکرولیک-پلاستیک-روغنی-مولتی کالر-پلی استر-رنگ صنعتی-بتونه کناف اتاق سرور و دیتاسنتر سیسمونی نوزاد ترموود ایرانی درجه یک، ترموود کردن چوب، دستگاه ترموود تیچیمو نهج آموز استند قلبی ویمیو